سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رها باش...

 

شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،

خاطراتت را،

نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار

دلت…

در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب

باشد؛

زمین می خوری…

زخم بر می داری…

و درد می کشی…

نه از بی مهری کسی دلگیر شو …

نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم…

به خاطر آنچه که از تو گرفته شده،

دلسرد مباش، تو چه می دانی؟

شاید … روزی … ساعتی … آرزوی

نداشتنش را می کردی…

تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار …

هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعتها

بر عکس نفس بکشد …

در آینده لبخند بزن…

این همان جایی است که باید باشی!

هیج کس تو نخواهد شد

آرامش سهم توست …




ادامه مطلب

[ جمعه 98/9/29 ] [ 6:23 عصر ] [ silver storm ]

کوچ پاییز،یلدای چشم ها

امشب یلداست. شبی که پاییز، درهر ثانیه از تو رد می شود و می گذرد.

برگ های رقصان پاییز از دور نظاره گر چشمانت هستند و آرام می نگرند تا ببینند چگونه برای‎شان دست تکان می دهی.

خیلی تلاش نکن.

پلک پاییز سنگین شده و دارد در خواب زمستانی فرو می‎رود.

می بینی، تنها همین چند دقیقه ناقابل می تواند از یک شب عادی و همیشگی تو، یلدا بسازد؛یادمان باشد با آمدن زمستان، مشعل باهم بودن را روشن بگذاریم تا سردی فاصله ها به خانه ها راه نیابد.

یلداست.

شبی که پاییز، درهر ثانیه از تو رد می شود و می گذرد.

می دانی که تا نوروز تنها نود روز باقی است و تو در فصل سپید سرما، دلگرم آینده ای هستی که بهاران است.

با اشعار گرم حافظ، خود را برای زمستان سرد بیمه می کنی؛ زیرا که هیچ زمستانی ماندنی نیست؛ حتی اگر همه شب هایش یلدا باشد.

در این با هم بودن یلدایی، حافظ از عشق، غزل می سراید وما در جمع هم از همه فصل های خداوندی لذت می بریم و شکر می گوییم.

همین باهم بودن هاست که یلدا را نیک نام کرده و در تاریخ ماندگار است.




ادامه مطلب

[ جمعه 98/9/29 ] [ 6:18 عصر ] [ silver storm ]

کوه استوار زندگی من...

بر جاده ی خاطرات قدم بر می دارم

و بر جای دستانت بر جای جای خانه بوسه میزنم

به یاد میآورم شادی و غم لحظه هایمان را

گاهی خاطرات چه بی رحم میشوند

زانوانم تاب نبودت را ندارد،کوه استوار زندگیم...

لحظات برایم رنگ میگیرند

و در سیل ای کاش های ذهن خود غرق میشوم

قلم به دست میگیرم

و دلتنگیم را فریاد میزنم...

دلتنگم...

دلتنگ لحظه ای که سر بر زانوانت میگذاشتم ،من بودم و دست های نوازشگر تو...

دلتنگ لحظه های دوتایی و شیطنت های من و صبوری های تو...

دلتنگ نگاه مهربانت و خنده های از ته دل...

دلتنگ گرمی آغوشت و زمزمه ی آرامت در گوشم که نمیگذاری قدمی از تو دور شوم...

هم قدم و همراه لحظه هایم...

ببین تنهایی لحظاتم را...

ببین خنده هایی که گوش آسمان را کر میکرد،فراموش شدند با نبودنت

ببین لحظه هایم بی وجودت رنگ غم گرفته

آبی آسمان زندگیم بی رنگ شده

به تو نیاز دارم تا دوباره جان بگیرم...

به دست های مهربانت

به نگاه های گرمت

به آغوش پر مهرت

وزمزمه های امیدوارانه ات

مرد گذشته و آینده ام

کوه استوار زندگی من...

از تقدیر گله مندم

اما از تو آموخته ام که رضای او را ارجه بر رضایت خود بدانم ...

ولی با دل تنگ خود چه کنم؟

با آسمان همیشه ابری چشمانم چه کنم؟

 

زندگی میکنم با تک تک خاطراتت،زندگی من...





ادامه مطلب

[ شنبه 98/9/16 ] [ 10:47 صبح ] [ silver storm ]