سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوه استوار زندگی من...

بر جاده ی خاطرات قدم بر می دارم

و بر جای دستانت بر جای جای خانه بوسه میزنم

به یاد میآورم شادی و غم لحظه هایمان را

گاهی خاطرات چه بی رحم میشوند

زانوانم تاب نبودت را ندارد،کوه استوار زندگیم...

لحظات برایم رنگ میگیرند

و در سیل ای کاش های ذهن خود غرق میشوم

قلم به دست میگیرم

و دلتنگیم را فریاد میزنم...

دلتنگم...

دلتنگ لحظه ای که سر بر زانوانت میگذاشتم ،من بودم و دست های نوازشگر تو...

دلتنگ لحظه های دوتایی و شیطنت های من و صبوری های تو...

دلتنگ نگاه مهربانت و خنده های از ته دل...

دلتنگ گرمی آغوشت و زمزمه ی آرامت در گوشم که نمیگذاری قدمی از تو دور شوم...

هم قدم و همراه لحظه هایم...

ببین تنهایی لحظاتم را...

ببین خنده هایی که گوش آسمان را کر میکرد،فراموش شدند با نبودنت

ببین لحظه هایم بی وجودت رنگ غم گرفته

آبی آسمان زندگیم بی رنگ شده

به تو نیاز دارم تا دوباره جان بگیرم...

به دست های مهربانت

به نگاه های گرمت

به آغوش پر مهرت

وزمزمه های امیدوارانه ات

مرد گذشته و آینده ام

کوه استوار زندگی من...

از تقدیر گله مندم

اما از تو آموخته ام که رضای او را ارجه بر رضایت خود بدانم ...

ولی با دل تنگ خود چه کنم؟

با آسمان همیشه ابری چشمانم چه کنم؟

 

زندگی میکنم با تک تک خاطراتت،زندگی من...





ادامه مطلب

[ شنبه 98/9/16 ] [ 10:47 صبح ] [ silver storm ]

خوبم...

 

من آرامم .. .

فقط کمی بی حوصله ام …

آسمان روی سرم سنگینی می کند …

تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد …

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلتنگی در می آورم …

من خوبم …

اما تو باور نکن




ادامه مطلب

[ دوشنبه 98/6/25 ] [ 7:39 عصر ] [ silver storm ]

آمین...

فرشته از خدا پرسید:

مردمانت مسجد میسازند…

نماز میخوانند…

چرا برایشان باران نمیفرستی؟؟!!

خدا پاسخ داد:

گوشه ایی از زمین دخترکی 

کنار مادر و برادر مریضش 

در خانه ای بی سقف بازی میکند…

تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند،

آسمان من سقف آنهاست…

پس اجازه بارش  نمیدهم 

خدایا نانی ده که به ایمانی برسم …

نه ایمانی که به نانی برس ..

 

 

آمین




ادامه مطلب

[ شنبه 98/1/3 ] [ 8:32 عصر ] [ silver storm ]

خیال

آسمان باز دلش گرفته، و آرام آرام گریه میکند
تمام احساسش را به زمین میدهد
خودم را با قطره های اشکش خیس میکنم
آهسته آهسته در خیابان های آب گرفته اطراف قدم میزنم
قدم ها را با دقت درون چاله های آب میگزارم
سرم را بالا میگیرم ، اشک هایش سر تا پایم را خیس میکند
هوا سرد است ولی فقط دستانم این را میفهمد
دستان تک مانده یخ زده ، با یک ها، دلشان را گرم میکنم
همراه با قطار افکار به راهم ادامه میدهم ، در زمان غرق میشوم
آری دیگر هیچ چیز را نمیفهمم ، گذر ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها
دیگر برایم مفهومی ندارد
گاه لبخندی بر لبانم نقش میبندد، اما چه سود گذراست
من هم باید بگذرم از خیالات و خیابان ها
عابران مثل قطار های بخار در حال حرکتند
چرا به اطراف توجه نمیکنند؟
به مروارید های نرمی که بر صورتشان میخورد
به بوی چمن ،گل خیس
به موج  قدم هایشان درون آب
آه ای باران، چقدر زیبایی
از سرمای دل انگیزت درون قلبم گرم گرم است
خودم را میبینم کنار شومینه
به آتش خیره شدم ، فقط جای یک فنجان چای گرم خالیست
من آزاد آزادم، بال های خیالم به من اجازه حبس شدن را نمیدهند
چه دنیای زیبایست خیال
کاش میشد ماند در انجا ، در ها را بست و از هر چه بدی بود دور ماند
آه باز هم خیال، واقعیت مثل سنگی بر سرم میخورد
باید بروم، در دنیای خیالم را قفل میکنم
امن امن است




ادامه مطلب

[ پنج شنبه 97/12/9 ] [ 10:35 عصر ] [ silver storm ]

اسیر فاصله ها


دریا میخواندش به رهایی

بغض میشکند در چشمانش

رها میشود در اسارت

گوی بلوری چه ساده خالی میکند تنهاییش را

مینگرد...

در پس پرده ی گرد

آسمان دریاییست

دریایش خالیست

موج هایش...

بیتاب طپش در اعماق

زندگی واژه به واژه دریاست

موج میخواند غزل از شیدایی

صخره گوید که :«عجب دنیایی»

سنگ دلرحم شد از زخم اسیر

بانگ زد:«های تو هم از مایی»

غرش بحر برای نوریست

که ز او جا مانده

مانده در فاصله ی پنجره ها

و اسیری که در آن شیشه سکوتی دارد...

این طرف بغض کند دریایش

صخره ها بیمارند...

                                                                 

                                                                               و کسی کم شده است از دریا...

 

 

silver storm




ادامه مطلب

[ یکشنبه 97/9/25 ] [ 6:48 عصر ] [ silver storm ]

قاتل احساس...

جسم باران خورده ام تاب فریاد آسمان را ندارد

میزند تازیانه بر واژه واژه ی سکوتم

ملامتم میکند...

احساست کو...!؟

فریاد نشسته بر بغضم نفس میخواهد

روح مرگ طلب میکند،جسم زندگی...

می اندیشم...

یافتم...!!!

زندگی کنم در مردگی...

زمین میخواندم

زانوانم تشنه اند

قطره قطره سیراب میشوند از رنگ سرخ انگشتانم

روح،افسارگسیخته...

خون ندارد فریادم

انگشتانم را خون زده ام

چشم هایم هزیان میگویند

و باران آواز میخواند در چشمانم

گوش هایم کر میشوند از سکوت شهر...

آسمان زندگی میبارد

جسم،تشنه ی مرگ

دست هایم میرقصند

و مرگ آواز میخواند...

زندگی چکه چکه میبارد از سکوتم

احساست کو...!؟

قاتلش...

منم!!!

(silver storm)




ادامه مطلب

[ جمعه 97/9/9 ] [ 2:27 عصر ] [ silver storm ]

آرزوی بزرگ

گل تقدیم شمااز خدا جز خدا را نباید خواست!گل تقدیم شما

یک روز که خدا هستی را قسمت میکرد،گفت:چیزی از من بخواهید؛هر چه که باشد به شما خواهم داد...

سهمتان را از هستی طلب کنید؛زیرا خدا بسیار بخشنده است.

هرکه آمد و چیزی خواست...

یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن!

یکی جثه ای بزرگ خواست و آن دیگری چشمی تیز!

یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را!

در این میان،کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم؛

نه چشمانی تیز و نه جثه بزرگ و نه بالی و نه پایی و نه آسمان و نه دریا؛تنها کمی از خودت را به من بده.

و خداوند کمی نور به او داد...

و...

نام او کرم شب تاب شد...




ادامه مطلب

[ دوشنبه 97/4/25 ] [ 12:21 عصر ] [ silver storm ]

حتی من...

به خدا گفتم:

بیا جهانو قسمت کنیم!

 

گفتم:

آسمون مال من                                     ابراش مال تو!

دریا مال من                                          موجاش مال تو!

ماه مال من                                                  خورشید مال تو!

 

خدا خنده ای کرد و گفت:

تو بندگی کن،همش مال تو...

 

حتی من...




ادامه مطلب

[ شنبه 97/4/23 ] [ 8:41 عصر ] [ silver storm ]

پرواز را بیاموز

 

وقتی راه رفتن را آموختی،دویدن را بیاموز؛و دویدن را که آموختی،پرواز را...

راه رفتن بیاموز؛زیرا راه هایی که میروی جزئی از تو میشود و سرزمین هایی که میپیمایی بر مساحت پیش روی تو می افزاید...

دویدن بیاموز؛چون هرچیزی را که بخواهی دور و هرقدر که زود باشی دیر است...

و پرواز را یاد بگیر،نه برای اینکه از زمین جدا باشی؛برا یآنکه به اندازه فاصله زمین تا اسمان گسترده شوی!

من...

راه رفتن را از یک سنگ...

دویدن را از یک کرم خاکی...

و پرواز را از یک درخت آموختم...!!!

باد ها از رفتن به من چیزی نگفتند زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمیشناختند...




ادامه مطلب

[ پنج شنبه 97/4/14 ] [ 9:4 عصر ] [ silver storm ]